اطفال هدیه هایی از طرف خدا هستند
اولین مسافرت
اولین مسافرت من به تهران بود . من همراه مامان و بابا و مامان مهین و عزیز جون و منیره رفتیم خونه عمه مونا . خیلی خوش گذشت ، البته به بقیه . رفتیم شاندیز و همه تا می تونستن خوردن منم فقط بو کشیدم و نگاه کردم ...
نویسنده :
Nooshin Arash
17:18
ادیب 4 ماهه که دوستدار کتاب و مطالعه است
ادیب در حال یادگیری ریاضیات و هندسه و حالا زنگ شعر و ادبیات و اکنون زنگ یادگیری واژه ها ...
نویسنده :
Nooshin Arash
17:05
روزهای کودکمان را از شادی پر کنیم ...
مادامی که این اطفال در کنارت هستند، تا میتوانی دوستشان بدار. خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما. شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدار. مادام که این موهبت با توست، قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدردانی بماند. این شادمانی که اکنون در دسترس تو است، مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان کوچکی که در دست تو آشیانه دارند، در حالیکه در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود. همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت میروند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از تو میکنند تا ابد نیستند. این صورتهای قابل اعتماد که بطرف تو توجه میکنند، یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه میشوند و لبان نرمی که بر روی گونه های تو فش...
نویسنده :
Nooshin Arash
23:44
روز موعود
روز 30 شهریور فرا رسید . همه منتظر بودن تا من به دنیا بیام . مامان و بابا ساعت 8 صبح رفتن بیمارستان دهخدا . مامان مهین و خاله منیره هم فبل از ما رسیده بودن . مامان رفت به اتاق عمل و من ساعت 10 صبح به دنیا اومدم . توی اتاق عمل وقتی منو بیرون آوردن خانم دکتر لاوری گفت ماشالا چه پسر لپو خوشگلی و من شروع به گریه کردم . بعد از اینکه منو تمیز کردن ، آوردنم پیش مامان و صورتمو چسبودن به صورت مامانی . همین که مامانی گفت " ابهی پسرم خوش اومدی " من آروم شدم و صدای مامانمو شناختم بعد منو بردن پیش بابا و مامان بزرگا و خاله و عمه هم اونجا بودن ... من همین طوری گریه می کردم . چون از یه جای گرم و خوب منو آورده بودن به یه جای روشن و سرد . و...
نویسنده :
Nooshin Arash
23:27
عکسای بابا آرش و مامان نوشین وقتی هنوز من به دنیا نیومده بودم
عید سال 1393 وقتی مامان و بابا نمی تونستن برن مسافرت به خاطر همین رفتن فدک ..... سیزده بدر 1393 من و بابایی و مامانی ...
نویسنده :
Nooshin Arash
22:37
اولین روزهای زندگی من
سال 1392 بود ... شهریور ماه ... مامان و بابا خیلی دوست داشتند که یک بچه داشته باشن ، خدا هم بهشون لطف کرد و من رو به بابا و مامان هدیه داد . اون روزا مامان و بابا خیلی خوشحال بودن و همش دعا می کردن که من تمام سعیمو بکنم و سالم و سر حال به دنیا بیام . اون موقع تازه انتظار ها شروع شده بود و کسی نمی دونست من چه شکلی هستم حتی نمی دونستن من دخترم یا پسر . ولی خیلی مشتاقانه منتظرم بودن . این اولین عکس منه که در تاریخ 14/7/92 ازم گرفتن . من 7 هفته سن داشتم و 11 میلیمتر هم قدم بود یعنی خیلی کوچولو اندازه یه دونه برنج ... و اما دومین عکس من که در تاریخ 19/8/92 ازم گرفتن . من 11 هفته سن داشتم و 46 میلیمتر هم قدم بود یعنی از 5 ...
نویسنده :
Nooshin Arash
22:23